غم این خفته ی چند

خواب در چشم ترم می شکند...

                                                              

و اما شعر...

لبخند را از روی لب هامان هرس کردند

این باغ را وقتی که با شاخه قفس کردند

 

جنگی میان شعر و نان انداختند آنگاه

مرگ تمام شاعران را زودرس کردند

 

جز ما کسی در عمق تاریکی نخواهد ماند

وقتی هزار حیله با هر همنفس کردند

 

رازی میان سنگ و پیشانی نبود اما

سرخود اصول دین ما را پیش و پس کردند

 

تنها به شوق بوسه زیر تیغ میرفتیم

هرجا که بوی خون انسان را هوس کردند

 

 

جهان مرا مه گرفته سراسر...

 

طلوع کن که نبینم غم غروبی را

که چشم بی تو ندیده نشان خوبی را

بخوان به گوش من از رقص شاخه ها در باد

که بی تو برده ام از یاد پایکوبی را

حضور مضطرب هر درخت در این شهر

پرانده از سر من رسم دارکوبی را

کجاست پنجره ای تا به من نشان بدهد؟

بهار با خودش آورده برف روبی را

...

مگر که چشم تو باران بیاورد از عشق

که شستشو بدهد این تن رسوبی را

من تو را برای شعر برنمیگزینم

شعر

        مرا برای تو برگزیده است...

                                                           حسین منزوی


و اما شعر:


کجاست قاصدی از نو شدن خبر بدهد

برای پنجره ها دید تازه تر بدهد

پر است کوچه ی ما از درخت مصنوعی

بعید میرسد اما یکی ثمر بدهد

تمام ترس من این است مخفیانه کسی

به آنکه امده از جاده ها تبر بدهد

من وتو دسته ی سلاخ های بی جگریم

مگر که رنج قناری به ما جگر بدهد

کسی نمانده که برخیزد از میانه ما

برای شاخه ی عشقی که مانده سر بدهد

خدا نخواست کسی بشنود صدامان را

که حرف کهنه ما را به گوش کر بدهد

...

جهان همیشه برای من وتو کوچک بود

مگر که عشق به ما جای بیشتر بدهد

نخست پنجه به خون خدا زد و آنگاه

به پنج کفر رقم زد اصول دین مرا

                                                           حسین منزوی

بی مقدمه:

کسی که از من و تو رفته بود برگردد

نوشت:

              «جاده ی امنی نبود برگردد»

و اما شعر...

تا مرد بارانی شبی از رود برخیزد

کاری بکن از خواب نامحدود برخیزد

لبهای ما عصیانگری غمگین نخواهد بود

در ما اگر زخمی ترین موعود برخیزد

باور نکن پیغمبری از نسل باد اینبار

از خواب هذیان گونه ی داود برخیزد

دستی بکش در من چراغی شعله میخواهد

شاید که غول قصه ها از دود برخیزد

گنجشکها را باخبر کن تا که بنویسند

هر جا در خت مرده ای هم بود برخیزد

دیر است دنیا لحظه ای در خود نمی ماند

با عشق صحبت کن بگو تا زود برخیزد

خیال خام پلنگ من -به سوی ماه جهیدن بود

و ماه را ز بلندایش - به روی خاک کشیدن بود

پلنگ من -دل مغرورم -پرید و پنجه به خالی زد

که عشق -ماه بلند من -ورای دست رسیدن بود

                                                                      حسین منزوی

سلام دوستان

این روزهایی که میگذرد بی گمان متعلق به غزل بخاطر سال روز مرگ ماه غزل  و پدر غزل نوین ایران - حسین منزوی - میباشد و به همین دلیل د ر این پست غزلی را به شما دوستان عزیز تقدیم میکنم و امیدوارم دوست داشته باشید.

 

ای آخرین طبیعت بی جان چه میکنی؟

زخمی دستهای پریشان چه میکنی؟

من در عزای پنجره ها گریه میکنم

تو با شروع سوز زمستان چه میکنی؟

جای تو باغ کوچک ما بود هر زمان

در خاطرات مرده ی گلدان چه میکنی؟

جمعند در میانه ی میدان درختها

در خانه مانده ای و هراسان چه میکنی؟

اندوه ما روایت خاموش قرنهاست

یک عمر مانده پشت هزاران چه میکنی

گیرم گذشته قصه ی چاه وبرادری

با گرگهای پیر خیابان چه میکنی؟

گنجشکها برای تو ماتم گرفته اند

برخیز ای شکوه بهاران! چه میکنی؟

 

 

کدام عید و کدامین بهار ؟ با چه امید

که با نبود تو نومیدم از رسیدن عید

تو نرگس و گل سرخ و بنفشه ای ورنه

اگر تو باغ نباشی گلی نخواهم چید!

                                                                           حسین منزوی

سلام

در آخرین دقیقه های سال ۹۰ چند تا کار کوتاه تقدیم به شما دوستان.

برگ سبزیست تحفه ی درویش

۱)

بچه كه بودم

روي بادبادكم

نقاشي پدرم را كشيدم

بادبادك

پدرم را دزديد

ابرها

بادبادكم را

 

۲)

بهار را كه تقسيم كردند

ما سهممان را به خانه آورديم

با بيداري ما

بزرگ شد

از ديوارها

از سقف

بيرون زد

و خانه را بر سرمان خراب كرد

 

۳)

 رودخانه ها را به سمت تو ميچرخانم

اقيانوسي در چشمت شكل ميگيرد

من

ماهي كوچكي ميشوم

 و كوسه ها

مرا مي بلعند

 

سال خوبی داشته باشید

 

آن را که تجلی ست در آیینه ی تاریخ

در شیشه ی ساعت چه غم ار جلوه گری نیست

                                                         حسین منزوی

اسکار هم به فرهادی تعظیم کرد!

با عرض تبریک فراوان به مردم هنر دوست سرزمینم.

وفتی شنیدم (جدایی نادر از سیمین) هفت خوان هنر هفتم را پیمود بعد از مدت ها به ایرانی بودنم افتخار کردم.

حالا سیمرغ بلورین ارزانی منتقدان و کارشناسان محترم سینمای ایران.

فرهادی پس از دریافت اسکار از دست ساندرا بولاک گفت:

 هم اکنون بسیاری از ایران در سراسر جهان در حال تماشای ما هستند و من تصور می کنم که انها خیلی شاد باشند.
وی افزود: ایرانیان فقط به خاطر یک جایزه‌ى مهم یا یک فیلم یا یک فیلمساز خوشحال نیستند انها خوشحالند، چون در روزهایى که سخن از جنگ، تهدید، و خشونت میان سیاستمداران در تبادل است نام کشورشان ایران از دریچه‌ى باشکوه فرهنگ به زبان مى‌آید. فرهنگ غنى و کهنی که زیرگرد و غبار سیاست پنهان مانده است.
فرهادی گفت: من با افتخار این جایزه را تقدیم به مردم کشورم می کنم، مردمی که به تمام تمدن ها و فرهنگ ها احترام می گذارند و از دشمنی متنفر هستند.
 در حالی که فرهادی بر روی صحنه در حال سنخرانی بود، دوربین سریعا استیون اسپیلبرگ حامی سرسخت اسرائیل را نشان داد. این اقدام نشان دهنده تنشی بود که اوایل هفته پیش آمد. فرهادی در رویدادی که مربوط به اسکار بود شرکت نکرد. در ان جلسه، کارگردان های بهترین فیلم غیرانگلیسی زبان از جمله جوزف سدار، کارگردان اسرائیلی حضور داشتند. فرهادی عدم حضور در آن جلسه را کسالت عنوان کرده بود. پس از این ماجرا رسانه های اسرائیل در این خصوص دست به گمانه زنی های مختلفی زدند.

 
و در پایان
هنر نزد ایرانیان است و بس

سلام دوستان

تصميم نداشتم به روز كنم اما حال و هواي روزهايي كه ميگذرد منو ياد

 سيف فرغاني انداخت و شعرش كه...

هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد

هم رونق زمان شما نیز بگذرد

وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب

بر دولت آشیان شما نیز بگذرد

باد خزان نکبت ایام ناگهان

بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد

آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام

بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد

ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز

این تیزی سنان شما نیز بگذرد

چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد

بیداد ظالمان شما نیز بگذرد

در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت

این عوعو سگان شما نیز بگذرد

آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست

گرد سم خران شما نیز بگذرد

بادی که در زمانه بسی شمعها بکشت

هم بر چراغدان شما نیز بگذرد

زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت

ناچار کاروان شما نیز بگذرد

ای مفتخر به طالع مسعود خویشتن

تأثیر اختران شما نیز بگذرد

این نوبت از کسان به شما ناکسان رسید

نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد

بیش از دو روز بود از آن دگر کسان

بعد از دو روز از آن شما نیز بگذرد

بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم

تا سختی کمان شما نیز بگذرد

در باغ دولت دگران بود مدتی

این گل، ز گلستان شما نیز بگذرد

آبی‌ست ایستاده درین خانه مال و جاه

این آب ناروان شما نیز بگذرد

ای تو رمه سپرده به چوپان گرگ طبع

این گرگی شبان شما نیز بگذرد

پیل فنا که شاه بقا مات حکم اوست

هم بر پیادگان شما نیز بگذرد

ای دوستان! به نیکی خواهم دعای سیف

یک روز بر زبان شما نیز بگذرد

 

و در پايان يه شعر از خودم براي کسی که دلش برای آفتاب تنگ میشود

 

پيش از آنكه برف

 روي شانه ام بنشيند

سرما را

در آينه ديده بودم

 

آدم برفي

من و تو فرق كوچكي داريم

تو

دلت براي آفتاب تنگ نمي شود!

 

 

 به باد گفته ام

 پيراهنت را خشك كند

 با اين خون

 فرشتگان به استقبالت نخواهند آمد

 كنار پنجره ايستاده بودم

 با يونيفرمي كه بر تن كرده بودي

 از ميان سربازان عبور ميكردي

 و آنها

به نشانه ي افتخار

 سينه هايشان را ستبر كردند

 تفنگها بالا آمدند

 پرنده ها پر گرفتند

 تو بزرگ شدي

                  بزرگتر

 آنقدر كه حالا

 اين يونيفرم

 برايت كوچك است

هر مرد که بعد از من ببوسدت

بر لبانت،

تاکستانی را خواهد یافت

که من کاشته ام

                                                  <نزار قبانی>

با عرض سلام خدمت دوستان و عرض تبریک به مناسبت عید فطر

و همچنین تشکر از کلیه دوستانی که به بنده لطف داشتند.

و اما شعر...

غزل۳

 

چشممان نديده سبزي را دست رنج فصل پائيزيم

با هجوم تلخ تنهايي سست ميشويم و ميريزيم

در طواف سايه ها مانديم خانه رنگ زندگي را باخت

حال با شروع رسوايي در كدام حفره بگريزيم؟

سالهاست پنجه در پنجه، سالهاست دست در گردن

سالهاي سال با ترديد با زمانه  در گلاويزيم

پشت هر سكوت مردي ماند با هزار حرف ناگفته

مثل نسلهاي پيش از خود از سكوت محض لبريزيم

جاده منتظر ولي د ر شهر، كوچه هاهميشه بن بستند

ما مسافريم مدتهاست، چشم راه شمس تبريزيم

در ميان بهت آدم ها زيستن هميشه زندانيست

كه همیشه از سر رغبت شوكران به حلق ميريزيم