جهان مرا مه گرفته سراسر...

 

طلوع کن که نبینم غم غروبی را

که چشم بی تو ندیده نشان خوبی را

بخوان به گوش من از رقص شاخه ها در باد

که بی تو برده ام از یاد پایکوبی را

حضور مضطرب هر درخت در این شهر

پرانده از سر من رسم دارکوبی را

کجاست پنجره ای تا به من نشان بدهد؟

بهار با خودش آورده برف روبی را

...

مگر که چشم تو باران بیاورد از عشق

که شستشو بدهد این تن رسوبی را